از خیابان های خرمشهر عبور می کردیم گرمای لذت بخش هوا به موهام می خورد  .

-بابا به من تفنگ می دی

- خطرناکه باباجان

- حالا یه بار

-به شرطی که یه بوس بدی باشه

از روی پل رد شدیم افتادیم کنار کارون رفتیم توخیابانی که درختهای بزرگی داشت تا رسیدیم به دژبان خرمشهر کیوسک جلوی در و تابلوی بالاش خود نمایی می کرد  . محوطه دژبان گر درخت بود و از ساختمانی که پله می خورد ورودی دژبان بود . سرباز جلوی در احترام نظامی گذاشت.

-سلام جناب نصیری

بابا محکم گفت:

- سلام

بابا جدی بود و رفیق با سربازها . سرباز نگاهی به من کرد و لبخندی زد . البته الان می فهمم لبخندش از خوشحالی دیدن بچه ا ی بود که با ریس آمده .

خوشحال از ماشین پیاده شدم به سربازها سلام می کردم و از پله ها بالا می رفتم بدوبدو سراغ سرباز محمدی گشتم و سلام دادم

- بریم تفنگ بازی

-سلام قربانت بزار اجازه از بابات بگیرم

به سمت دفتر بابا رفت من به دیوار ها نگاه می کردم عکس از یک کشتی روی دیوار بود و عکس امام روی قسمتی دیگه ای از دیوار خود نمایی می کرد پیش خودم گفتم عکس امام تو خانه ، رو دیوار برای چی این همه عکس این طرف آن طرف می چسبانند که آقای محمدی آمد

-          بریم پسر جان بریم ببینم چی می خوای

از پله ها رفتیم پایین یه در آهنی بود. قفل در را باز کرد و رفتیم تو . چراغ را روشن کرد دیدم بعضی از کمد ها دربشان باز است و خالی هستند بعضی دیگه هم چند تا اسلحه داخلشان است .

یک اسلحه خوشگلی را به آقای محمدی نشان دادم و گفتم

-اینه میشه بدی من

- گفت سنگینه برای بچه کلاس اول

-آقای محمدی زود می دمش به شما

اسلحه را با احتیاط نگاه کرد یک چیزی را از اسلحه بیرون آورد و نگا ه کرد با اسلحه یه کم بازی کرد و بعد به من داد . عجب چیز سنگینی بود داشتم با اسلحه فکر می کردم چه بازی بکنم که یک چیز سنگینی هم گذاشت روی سرم گفت:

-اینم کلاه حالا شدی یه سرباز انقلابی بارک الله . وایسا تا ازت یه عکسی بگیرم