وقتی با بابا ناهار می خوردم دیدم بابا در فکر بود یعنی فکر چی بود . ناهار قرمه سبزی خوشمزه که برنج قلمبه اش خود نمایی می کرد و حسابی با لوبیا ها خوشمزه می شد. بابا را نگاه کردم به کن لبخندی زد و مقداری از ته دیگ توی بشقابش برای من گذاشت با ولع به خوردن غذا ادامه دادم در حال خوردن غذا بودم که صدای باز شدن در آمد و بعدش صدای کوبیدن پا آمد "ترق"
-جناب نصیری
-بله
-از اتاق بی سیم کارتون دارند.
-باشه آمدم . پسر جان غذاته بخور تا بیام
-سرکار حسنی بیا پسر جان ببینم
-جانم سرکار نصیری
-مواظب افشین باش تا برم گمرک مشکل پیدا شده اگر دیر شد ببرش کوهدشت تحویل مادرش بده با سرکار علوی هماهنگ باش
-چشم
بابا رفت . هنوز نرفته دلم براش تنگ شد . می دانستم اگر بابا را صدا کنم فایده نداره یا بگم می ام اصلادیگه نگو بابا حرفش یک کلام بود. دیگه ناهار به من مزه نمی داد . سرباز حسنی گفت :
- افشین جان بلند شو با هم بریم
بلند شدم . دستم را گرفت برد اتاق بی سیم . بابا داشت با بی سیم صحبت می کرد
-حاجی الان می آییم .
-بچه های سپاه دارند درگیر می شوند. شما هم بیایید.
-الان می آییم
بعد بابا به یکی از سربازها رو کرد و گفت : جناب سروان خلیلیان کجاست؟
-فکرکنم اتاق خودشان هستند.
بابا به سرعت به بیرون از اتاق رفت و وقتی که می رفت دستی به سر من کشید . آقای حسنی گفت: بیا افشین جان بریم اون اتاق کناری
صدای بابا می آمد : سریع حاضر بشید اسلحه و خشاب اضافی و سریع
چند نفر از سربازها سریع آماده می شدند و بدو بدو به سمت زیر زمین می رفتند . سرباز حسنی دستم را گرفته بود و با هم داشتیم به انتهای سالن می رفتیم . از جلوی عکس امام خمینی رد شدیم رفتیم آخر سالن بابا سریع آمد سراغ من و گفت : بابا جان با آقای حسنی برو خانه تا من بیام مامانت تنهاست . بعد رو کرد به سمت آقای حسنی و گفت :
-این بچه را با ماشین دژبان ببر خانه ما
-چشم قربان