سلام

امروز خیلی بی قرارم .

داشتم نگاه می کردم به تقویم 22 دی ماه .

ای خدا  چه خبر است ؟ یعنی یادم رفته ؟ فراموش کردم.

شب بود و باران می امد . فاطمه خوابیده بود.مامان تو اشچزخانه  داشت کار می کرد من هم داشتم در کنار کتابهای درسیم تلویزیون نگاه می کردم . مهدی مهدی اهان بازی می کرد. درسهایش را نوشته بود و رفته بود تو اتاقش داشت بازی می کرد .

بابا که بوشهر بود با هم سوار دوچرخه می شدیم خب من کلاس سوم دبیرستان بودم قدم هم بلند بود . دوچرخه 28 هندی ، از همان دوچرخه ترمز فلزی ها ، را راه می انداختیم و برای نماز با عجله پا می زدیم به سمت مسجد ، البته با بابا ، من کجا می نشستم ؟ معلومه روی زین و حاج حسین ترک بنده جلو می نشست . حالا چطور اطمینان می کرد الله و اعلم. راه می افتادیم با جناب سروان نصیری از کوچه های پایگاه دریایی بوشهر به سمت مسجد پایگاه.توی راه تعریف می کردیم و جناب سروان می گفت: دِ یالا زودتر پا بزن مگر نان نخوردی ؟ الان اذان می شه و نمی رسیم . ای بابا باز این بابای ما گیر داد . بابا گفت : نندازیتمان تو جوب گفتم : چشم حاج اقا اصلا بیا شما بران ای دوچرخه ره بابا گفت : خیلی بهت خوش می گذره . زود باش دیر شد . و باز من پا زدم . این مسجد دور شده یا من خسته شدم و یا هردو . سلام حاج حسین صدای اقای صفایی بود چرخ دوچرخه کورسی رادیدم و بعد رسید کنارم . گفتم : سلام  بابا گفت : سلام محمد جان چطوری اقای صفایی  جواب سلام منو داد . بعد با لبخندی گفت: اینطوری که می ایید می رسید به مسجد . که یک دفعه یک سری خانم بد حجاب دید از روی غیظ گفت : کفن دکنه الهی بابا گفت : بابا خون خودت الوده نکن باید با فرماندهی صحبت کنیم تابلو داخل پایگاه بزنن برای رعایت حجاب و با عقیدتی سیاسی هم صحبت کنیم ببینیم چکار می شه بکنیم . از نصرالله (طالقانی) خبر نداری؟

اقای صفایی گفت : نه فکر کنم امشب کشیکه

بابا گفت : محمد جان شما سریع برو ما می اییم

من در فکر بودم خوب به این اقایان خوش می گذرد .

صدای زنگ خانه امد بلند شدم رفتم دم در خانه . در باز کردم اقای طالقانی با یکی از همکاهای بابا بود .سلام کردم

اقای طالقانی گفت : سلام افشین مامان هست ؟

گفتم : اره فرمایشی بود ؟

اقای طالقانی گفت : بگو مامان بیاد

رفتم داخل به اهستگی  گفتم : مامان . مامان

مامان گفت : چیه چکار داری ؟

گفتم :اقای طالقانی امده جلوی در کارت داره.

مامان چادرش را پوشید رفت جلوی در

آقای طالقانی گفت :سلام خانم نصیری

مامان گفت : سلام اقای طالقانی خیر باشه خبری شده این موقع شب تشریف اوردید . خانم طالقانی خوبه

اقای طالقانی گفت: سلام می رسانه چیزی نیست . حسین تو سیرجان تصادف کرده بردنش تهران فردا عمل داره حاضر باشید با اتوبوس نیروی دریایی که فردا می ره تهران بریم

مامان هاج و واج نگاه می کرد اهسته گفت : یا صاحب الزمان کجا تصادف کرده ؟ برای چی تصادف کرده ؟ کی اینطوری شده؟حالش خیلی خرابه؟

اقای طالقانی که مستاصل شده بود و دنبال یک سری جواب ساده محکم و تمام کننده بود نگاهی به همکار بابا کرد و گفت : والا من چیزی نمی دانم اقای رزاقپور زنگ زده و گفته اینجوریه . خب انشالله کارتان را بکنید فردا می رویم. فرمایشی ندارید خدا حافظ. با همکار بابا راه افتادند که بروند

مامان گفت:  چه ساعتی باید اماده باشیم

ادامه دارد....