با شروع جنگ زندگی من به دو قسمت تقسیم شد با پدر و بدون ایشان

وقتی در ماشین عمو محسن داشتیم خرمشهر را با هول ولا ترک می کردیم به این نیت می رفتیم که مشکلی پیش امده و چند روز دیگه بر می گردیم  اما....

حقیقت را وقتی متوجه شدیم که رفتم و در مدرسه سعدی برای کلاس دوم ثبت نام کردم و هر روز باید از خانه خانم زهرا قدم می زدم و به سمت چهار راه ابن سینا می رفتم و قدم در مدرسه می گذاشتم

خانه ما در خرمشهر در کوهدشت یا همان خانه های سازمانی نیروی دریایی بود و به دست عراقی ها نیفتاد و پدرم توانست مقداری از وسایل مان را با ماشین برایمان بفرستد و لی عمومحسن خانه اش در اشغال عراقی ها بود و هیچ. خودش امد و ماشین پیکان شیری رنگش و زن و بچه اش البته بعد از رساندن ما باز به خرمشهر برگشت و کنار بابا بود تا وقتی که شهر اشغال شد

بابا به بندر امام رفت و ما در خانه حاج کریم  (پدر بزرگم ) ماندیم و دیگر بابا را ندیدیم

هر چند ماه یک بار می امد و سری می زد و بار دیگر به بندر امام می رفت

گذشت و گذشت تا سال شصت و چهار که بابا به بوشهر رفت و ما به این شهر منتقل شدیم

و از این قسمت قسمت دوم زندگیم با بابا شروع شد

در همدان که بودیم من با مسجد محلمان مانوس بودم

با کتابخانه. با حاج اقا جوادی . اقای درکلام . اقای یاری و تعدای از بچه ها که در سالهای بعدی جنگ شهید شدند و تعدادی هم  بودند

مسجد برایم خاطرات خوش دوستی های مدرسه را به همراه داشت

با رفتنمان به بوشهر این خاطرات به همراهی با بابا در نماز های جماعت و صحبتهای  وقت دوچرخه سواری با ایشان تبدیل شد

و سال شصت و نه این برگ بسته شد

5 سال طلایی که با بابا بودیم

اخلاق . مرام . دقدقه . رفتار.

- مدرسه بودم گفتند برای جبهه ها داریم ککمک جمع می کنیم فردا هر کسی می خواهد ، کمک هایش را بیاورد.

- سلام بابا . سلام مامان

- سلام  چطوری ؟ مدرسه چجوری بود؟

- خوب بود بابا . گفتند برای جبهه ها کمک کنیم

-باشه مشکلی نیست . حاج خانم برای جبهه ها کمک خواستند من می خواهم تاید و یه مقداری گول و یک سری وسایل کمک کنیم

مامان از اتقاق بیرون امد

-سلام افشین برای کی خواستند

- فردا

-باشه حسین تو انباری تاید و قند و شکر و بقیه چیزهاست خودت ببین چکار می خواهی بکنی

چنددقیقه بعد بابا با کیسه ای که توی ان تاید و چیزهای دیگه بود امد

-اینها را ببر

فردا صبح از خانه تا مدرسه که پیاده فاصله زیادی نبود با سختی رفتم وقتی به  مدرسه رسیدم کیسه را به معاون مدرسه دادم

-سلام

سلام . پسر جانن قرار نبود هر تو خانه تان است بیارید!

و این جمله دقیقا در خاطرم مانده (( هر چی در خانه تان است))

الان که به زندگیم  نگاه می کنم باید ان اعمال صادقانه و بی ریا را سرلوحه قرار بدهم .

باید خالصانه عمل کنمو از روی عشق و صفا کار کنم

باید بدانم این انقلاب از خون شهدا به چهل سالگی رسیده و هر انچه می توانم به این انقلاب عشق بورزم

و هرانچه می توانم عاشق  مردم را دوست بدارم که تمام خاطراتم را از انها دارم  و بدانم هست من از همین نظام و کشور و مردم است