معرفی و زندگی نامه و راه شهید حسین نصیری بینش

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

نماز اول وقت

صدای اعتراض حاج اقا بلند شد : این حسین  هم مسخره کرده ما را بابا مردم منتظرند همه بچه ها رفتند پارک منتظر ما ماندند ما هم برویم این پسر وایستاده نماز

حاج خانم گفت : بابا جان شما بروید من با حسین و بچه هاش می ایم

- علی و محسن رفتند انجا منتظرند . هیچ دخل داره بحساب؟ (تکه کلام حاج اقا بود وقتی خیلی عصبانی می شد)

بابا با خیال راحت داشت نماز می خواند و من مامان و بچه های عموحبیب منتظر بودند . من هی حواسم بود تا بابا نمازش تمام بشه.

حاجی بلند شد و راه افتاد تو اتاق

حاج خانم گفت : خب پاشو نمازت بخوان

حاجی گفت : باز جای شکرش  که نرفت مسجد ویلانمان کنه

بابا سلام نمازش را گفت : حاجی جان خب شما بروید من نمازم را نمی گذارم اخر شب . حاجی جان اول وقت

حاجی گفت : این پسره مسخره کرده اخه همه وایستادن تا تو بیایی

بابا گفت : خب می رفتید

..................................................

رفته بودیم باغ بهشت برای خواندن فاتحه برای اموات و زیارت شهدا .

-خانم باز شهید اوردند

- اره این عملیات که شد شهید  زیاد اوردند

- بیا بریم سر خاک آیت الله اخوند ملاغلی

و با بابا به سمت مزار آیت الله اخوند ملاغلی رفتیم مامان و بابا داشتد  جلو جلو می رفتند .سمت چپم مزار شهید  سماوات بود اول جنگ شهید با ان قیافه زیبایش شهید شده بود . هر وقت می امدیم  باغ بهشت حتما سر مزار ایشان و سعید نعمتی می رفتیم قیافه شهید سماوات زیبا و دوست داشتنی بود و با ان قیافه معصوم  با ادم حرف می زد . بابا و مامان سر مزار ایشان فاتحه فرستادند و من هم فاتحه فرستادم و رفتیم سر مزار اقای اخوند روی سنگ مزار ایشان دستم را گذاشتم و فاتحه فرستادم . بابا و مامان هم فاتحه فرستادند و بلند شدیم رفتیم  سمت ماشین که برویم سر خاک مادر بزرگ بابا و مادر بزرگ مامان داشتیم می رفتیم که کم کم هوا گرگ و میش شد و نزدیک اذان شد بابا گفت فکر کنم اذان شده که صدای اذان امد بابا معطل نکرد و رو به مامان کرد و گفت : من نمازم را بخوانم و بریم و مامان سر به تایید تکان داد و گفت :چی می ندازی برای جانماز ؟ بابا بدون معطلی لاستیک زیر پایی ماشین سمت راننده را بیرون اورد و کنار خیابان داخل باغ بهشت ،که کسی دیگر در ان نبود ،شروع به خواندن نماز کرد.

داشتم به سمت مزار اقای اخوند می رفتم برای فاتحه از کنار مزار شهید سعید نعمتی گذشتم به مزار شهید سماوات رسیدم شهید با لبخندی باز مرا نگاه می کرد و احوال پرسی می کرد پسرم گفت بابا این شهید کیه گفتم : فامیل بابا حسینه اول جنگ شهید شدند گفت کجا می خواهیم برویم گفتم باید سر مزار اقای اخوند ملا علی برویم از علمای بزرگ همدان بودند گفت یعنی چی؟ گفتم : یعنی خیلی خوب بودند گفت : مثل بابا حسین گفتم : معلم بابا حسین بودند و بابا حسین از ایشان یاد گرفتند هرچی بلد بودند . دستش را گرفتم  با امیر حسین و مادرش به سمت مزار اقای اخوند رفتیم فاتحه که خواندیم صدای اذان بلند شد ماشین دور بود صدا از مسجد باغ بهشت که قبلا جزءی از غسالخانه بود می امد به خانمم گفتم برویم نماز گفت : برویم و امیر حسین به سمت مسجد می دوید

 شهید حسین سماوات

 

 

۰ نظر
افشین نصیری بینش

شهدا

و امروز منتظر ماشین بودم . تاکسی .هرچی ایستادم خبری نشد

ای بابا دیر شد دیر شد

" وقتی منتظر ماشین بودید نیامد یک فاتحه برای شهدا بفرستید " بابا  گفت . تو سه راه تاکستان منتظر ماشین بودم و دم طلوع افتاب بود و منتظر اتوبوس بودم دیدم داره نماز قضا میشه همان جا کنار جاده وایستادم . اخه یه ماشین می اید و به من می زنه . خب نمازم داشت قضا می شد  .

نمازم را خواندم . خب ماشین کو این وقت صبح . بسم الله الرحمن الرحیم . الحمد لله رب العالمین الرحمن الرحیم .... " همدان همدان" صدای شاگرد اتوبوس بود.

بسم الله الرحم الرحیم  . الحمد لله رب العالمین . الرحمن الرحیم. مالک یوم الدین ..... تاکسی زرد رنگ امد

چند بار امتحان کردم و شما هم امتحان کنید

شهدا امامزادگان عشقند که مزارشان زیارتگاه اهل یقین است  (امام خمینی قدس سره )

۰ نظر
افشین نصیری بینش

نیت

دو رکعت نماز به نیابت از پدرم می خوانم قربة الی الله . الله اکبر

و این خود شروع نمازی  با توسل به روح شهید شد

راستی اگر خود ایشان الان در حال نماز خواندن بود چگونه این عمل را به جا می اورد؟

" خالقا من حسین نصیری الان که می خواهم نماز بخوانم شما را ملاقات کرده ام

شما را دیده ام

رسول الله را دیده ام

ائمه را دیده ام

دیدار با امام خمینی

اما.......... خود شما

قدرت شما

توانایی شما

عظمت شما  الله اکبر "

که این الله اکبر کجا و  گفته ما بندگان خاکی محروم از فهم الفاظ کجا!

و این رکوع می شود که  عظمت اسمان  در خون ریخته شده شهید متجلی گشته است

و سجده معنایی دیگر می یابد . سر را بر سجده ساییدن . که خون شهید پرده حصار دنیا را گشوده و  شهید سر تسلیم بر خاک مذلت کشانده است

معنایی از ژرفای وجود

معنایی به  درجه اعلی

معنایی به بلندای سرو

به استقامت اهن

به سختی کوه

و بنیان مرصوص

و ما ادراک بنیان مرصوص

که رکوع شهید حکایت از تجلی عظمت خالق و قسم یاد کردن بر بزرگی پروردگار دارد

که سر بر سجده ای که شهید می گذاشت با دیدن رخ یار هم معنی بوده است

اری با نماز به نیابت شهدا می توانیم شمیمی از جلوه ی دیدار ایشان  با ذات لایزال الهی را احساس کنیم. انشا الله

۰ نظر
افشین نصیری بینش

زندگی 5 ساله

با شروع جنگ زندگی من به دو قسمت تقسیم شد با پدر و بدون ایشان

وقتی در ماشین عمو محسن داشتیم خرمشهر را با هول ولا ترک می کردیم به این نیت می رفتیم که مشکلی پیش امده و چند روز دیگه بر می گردیم  اما....

حقیقت را وقتی متوجه شدیم که رفتم و در مدرسه سعدی برای کلاس دوم ثبت نام کردم و هر روز باید از خانه خانم زهرا قدم می زدم و به سمت چهار راه ابن سینا می رفتم و قدم در مدرسه می گذاشتم

خانه ما در خرمشهر در کوهدشت یا همان خانه های سازمانی نیروی دریایی بود و به دست عراقی ها نیفتاد و پدرم توانست مقداری از وسایل مان را با ماشین برایمان بفرستد و لی عمومحسن خانه اش در اشغال عراقی ها بود و هیچ. خودش امد و ماشین پیکان شیری رنگش و زن و بچه اش البته بعد از رساندن ما باز به خرمشهر برگشت و کنار بابا بود تا وقتی که شهر اشغال شد

بابا به بندر امام رفت و ما در خانه حاج کریم  (پدر بزرگم ) ماندیم و دیگر بابا را ندیدیم

هر چند ماه یک بار می امد و سری می زد و بار دیگر به بندر امام می رفت

گذشت و گذشت تا سال شصت و چهار که بابا به بوشهر رفت و ما به این شهر منتقل شدیم

و از این قسمت قسمت دوم زندگیم با بابا شروع شد

در همدان که بودیم من با مسجد محلمان مانوس بودم

با کتابخانه. با حاج اقا جوادی . اقای درکلام . اقای یاری و تعدای از بچه ها که در سالهای بعدی جنگ شهید شدند و تعدادی هم  بودند

مسجد برایم خاطرات خوش دوستی های مدرسه را به همراه داشت

با رفتنمان به بوشهر این خاطرات به همراهی با بابا در نماز های جماعت و صحبتهای  وقت دوچرخه سواری با ایشان تبدیل شد

و سال شصت و نه این برگ بسته شد

5 سال طلایی که با بابا بودیم

اخلاق . مرام . دقدقه . رفتار.

- مدرسه بودم گفتند برای جبهه ها داریم ککمک جمع می کنیم فردا هر کسی می خواهد ، کمک هایش را بیاورد.

- سلام بابا . سلام مامان

- سلام  چطوری ؟ مدرسه چجوری بود؟

- خوب بود بابا . گفتند برای جبهه ها کمک کنیم

-باشه مشکلی نیست . حاج خانم برای جبهه ها کمک خواستند من می خواهم تاید و یه مقداری گول و یک سری وسایل کمک کنیم

مامان از اتقاق بیرون امد

-سلام افشین برای کی خواستند

- فردا

-باشه حسین تو انباری تاید و قند و شکر و بقیه چیزهاست خودت ببین چکار می خواهی بکنی

چنددقیقه بعد بابا با کیسه ای که توی ان تاید و چیزهای دیگه بود امد

-اینها را ببر

فردا صبح از خانه تا مدرسه که پیاده فاصله زیادی نبود با سختی رفتم وقتی به  مدرسه رسیدم کیسه را به معاون مدرسه دادم

-سلام

سلام . پسر جانن قرار نبود هر تو خانه تان است بیارید!

و این جمله دقیقا در خاطرم مانده (( هر چی در خانه تان است))

الان که به زندگیم  نگاه می کنم باید ان اعمال صادقانه و بی ریا را سرلوحه قرار بدهم .

باید خالصانه عمل کنمو از روی عشق و صفا کار کنم

باید بدانم این انقلاب از خون شهدا به چهل سالگی رسیده و هر انچه می توانم به این انقلاب عشق بورزم

و هرانچه می توانم عاشق  مردم را دوست بدارم که تمام خاطراتم را از انها دارم  و بدانم هست من از همین نظام و کشور و مردم است

۰ نظر
افشین نصیری بینش

خاطرات جنگ

بیاید خاطراتم را با یکدیگر مرور کنیم

در استانه هفته دفاع مقدس

 

و جنگ با دست خالی

جنگ با کمترین حمایت ها

جنگ با داشتن هیچ

ولی جنگ با بودن خدا

اخرین عکس هایی که پدرم با ان خاطراتش را به خرمشهر گره زد

و یادم می اید که اشک هایش بدرقه صحبت هایش در این خاطرات بود

 

۰ نظر
افشین نصیری بینش