معرفی و زندگی نامه و راه شهید حسین نصیری بینش

۹ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

دلیل تاخیر

سلام چند روزیه دارم تحقیقاتی انجام می دهم تا اطلاعات درست و مناسبی برای این روایت ثبت کنم باشد که قبول افتد

۰ نظر
افشین نصیری بینش

قسمت 6

 وقتی  با بابا  ناهار می خوردم دیدم بابا در فکر بود یعنی فکر چی بود . ناهار قرمه سبزی خوشمزه که برنج قلمبه اش خود نمایی می کرد و حسابی با لوبیا ها خوشمزه می شد. بابا را نگاه کردم به کن لبخندی زد و مقداری از ته دیگ توی بشقابش  برای من گذاشت با ولع به خوردن غذا ادامه دادم در حال خوردن غذا بودم که صدای باز شدن در آمد و بعدش صدای کوبیدن پا آمد "ترق"

-جناب نصیری

-بله

-از اتاق بی سیم کارتون دارند.

-باشه آمدم . پسر جان غذاته بخور تا بیام

-سرکار حسنی بیا پسر جان ببینم

-جانم سرکار نصیری

-مواظب افشین باش تا برم گمرک مشکل پیدا شده اگر دیر شد ببرش کوهدشت تحویل مادرش بده با سرکار علوی هماهنگ باش

-چشم

بابا رفت . هنوز نرفته دلم براش تنگ شد . می دانستم اگر بابا را صدا کنم فایده نداره یا بگم می ام اصلادیگه نگو بابا حرفش یک کلام بود. دیگه ناهار به من مزه نمی داد . سرباز حسنی گفت :

- افشین جان بلند شو با هم بریم

بلند شدم . دستم را گرفت برد اتاق بی سیم . بابا داشت با بی سیم صحبت می کرد

-حاجی الان می آییم .

-بچه های سپاه دارند درگیر می شوند. شما هم بیایید.

-الان می آییم

بعد بابا به یکی از سربازها رو کرد و گفت : جناب سروان خلیلیان کجاست؟

-فکرکنم اتاق خودشان هستند.

بابا به سرعت به بیرون از اتاق رفت و  وقتی که می رفت دستی به سر من کشید . آقای حسنی گفت: بیا افشین جان بریم اون اتاق کناری

صدای بابا می آمد : سریع حاضر بشید اسلحه و خشاب اضافی و سریع

چند نفر از سربازها سریع آماده می شدند و بدو بدو به سمت زیر زمین می رفتند . سرباز حسنی دستم را گرفته بود و با هم داشتیم به انتهای سالن می رفتیم . از جلوی عکس امام خمینی رد شدیم رفتیم آخر سالن بابا سریع آمد سراغ من و گفت : بابا جان با آقای حسنی برو خانه تا من بیام مامانت تنهاست . بعد رو کرد به سمت آقای حسنی و گفت :  

-این بچه را با ماشین دژبان ببر خانه ما

-چشم قربان

۰ نظر
افشین نصیری بینش

قسمت 5

یه مقداری که بازی کردم را ه افتادم با آقای محمدی رفتم بیرون از ساختمان دژبان. بابا داشت با تلفن صحبت می کرد تو محوطه گوسفند داشتند . سربازها همگی تقریبا آماده بودند . رفتم سمت دفتر پدرم می گفت :آقای قطب زاده کی می آید ؟ باشه آماده می شویم... باشه مسلح مِاییم... این جنگی که بین عرب و عجم راه انداختند آخر و عاقبت نداره کاره عراقه...... باشه آماده باشیم ..... یاعلی خداحافظ....

-          به به آقازاده، افشین گشنه نیستی

-          چرا

-          الان غذا می آورند.

بابا سرکار علوی را صدا کرد. یک نفر با لباس سبز رنگ آمد تو و احترام نظامی گذاشت و گفت :

-          جانم جناب نصیری

-          آقا غذا آوردند

-          بله قربان

-          خب باشه میام

بابا بلند شد دست منو گرفت و با هم رفتیم بیرون اتاق . توراهرو سربازها احترام می گذاشتند و یک لبخدی به من می زدند منم جوابشان را با لبخندی می دادم . رفتیم سمت آشپزخانه پسر عاشق غذای توی دیگ دژبان بودم . برنجاش خمیر و گندله ای می شد عجب مزه ای می داد  سرباز های سر دیگ تا بابا را دیدند بلند شدند احترامی گذاشتند و یکی شان گفت

-          جانم جناب نصیری

-          غذای منو تقسیم کن یه مقداری برای این بچه بریز توی یک ظرف بقیه سهم منو هم تو یک بشقاب بده بیار اتاقم

-          چشم جناب نصیری

به زور قد بلندی کردم تو دیگ دیدم بابا دمش گرم برنج بود با ...با.... آن طرفتر نگاه کردم چیزی ندیدم بو کشیدم به به قرمه سبزی گفتم

-          بابا از آن قلمبه ها هم برام بذار

-          باشه . حسنی یه ذره از ته دیگشم برامان بذار همدانی جماعت ته دیگ خوره

-          چشم جناب نصیری

-          جناب نصیری یه عرضی داشتم

-          بفرما

-          من امروز یک مقداری حالم خوب نیست فردا از ورزش ما را معاف کنید.

-          عزیرم ورزش خوبت می کنه ، فردا صبح حتما باید بیای چنان حالت را سرجا می آرم که اصلا وقت نکنه نا مساعد بشه

-          دیدی گل شد سرت حسنی گفتم به جناب نصیری نگو من همشهریمانه میشناسم از هرچی بگذره از ورزش هرگز

-          خودته لوس نکن عباسی فردا نوبت دراز نشست و دو صحرایی ببینمم چه می کنی

حسنی خندش گرفت با کف دست زد تو کله عباسی گفت:

-          ببین عزیزم حالت جا می آید حسابی

بعد در گوش عباسی یه چیزی گفت که عباسی یه نگاهی از روی عصبانیت به حسنی کرد و با چشم براش خط و نشان کشید .

۰ نظر
افشین نصیری بینش

پنجشنبه


امروز پنجشنبه است تجدید میثاق با پدر، قربان صدقه رفتن با زنده تاریخ ، درخواست نوازش کردن و لبخندی از کسی که پیش خالق خویش روزی می خورد و عاقب بخیری برای ایران عزیز ، سلامتی رهبر، سلامتی همه بیماران را از خدا بخواهد .

امروز پنجشنبه است جمع دوستان جمعند : شهید صفایی- آقای طالقانی- وسایر شهدا.

امروز پنجشنبه است بابا جان شما چشم انتظارید؟ نه عزیز دل این ما هستیم که محتاج دعای شماییم . این نوشته ها بهانه ای برای بودن در گرمای وجود شماست که شما نیز وجود خود را از ذات باریتعالی گرفته اید.

و امروز پنجشنبه است روز پدر

۰ نظر
افشین نصیری بینش

قسمت 4

از خیابان های خرمشهر عبور می کردیم گرمای لذت بخش هوا به موهام می خورد  .

-بابا به من تفنگ می دی

- خطرناکه باباجان

- حالا یه بار

-به شرطی که یه بوس بدی باشه

از روی پل رد شدیم افتادیم کنار کارون رفتیم توخیابانی که درختهای بزرگی داشت تا رسیدیم به دژبان خرمشهر کیوسک جلوی در و تابلوی بالاش خود نمایی می کرد  . محوطه دژبان گر درخت بود و از ساختمانی که پله می خورد ورودی دژبان بود . سرباز جلوی در احترام نظامی گذاشت.

-سلام جناب نصیری

بابا محکم گفت:

- سلام

بابا جدی بود و رفیق با سربازها . سرباز نگاهی به من کرد و لبخندی زد . البته الان می فهمم لبخندش از خوشحالی دیدن بچه ا ی بود که با ریس آمده .

خوشحال از ماشین پیاده شدم به سربازها سلام می کردم و از پله ها بالا می رفتم بدوبدو سراغ سرباز محمدی گشتم و سلام دادم

- بریم تفنگ بازی

-سلام قربانت بزار اجازه از بابات بگیرم

به سمت دفتر بابا رفت من به دیوار ها نگاه می کردم عکس از یک کشتی روی دیوار بود و عکس امام روی قسمتی دیگه ای از دیوار خود نمایی می کرد پیش خودم گفتم عکس امام تو خانه ، رو دیوار برای چی این همه عکس این طرف آن طرف می چسبانند که آقای محمدی آمد

-          بریم پسر جان بریم ببینم چی می خوای

از پله ها رفتیم پایین یه در آهنی بود. قفل در را باز کرد و رفتیم تو . چراغ را روشن کرد دیدم بعضی از کمد ها دربشان باز است و خالی هستند بعضی دیگه هم چند تا اسلحه داخلشان است .

یک اسلحه خوشگلی را به آقای محمدی نشان دادم و گفتم

-اینه میشه بدی من

- گفت سنگینه برای بچه کلاس اول

-آقای محمدی زود می دمش به شما

اسلحه را با احتیاط نگاه کرد یک چیزی را از اسلحه بیرون آورد و نگا ه کرد با اسلحه یه کم بازی کرد و بعد به من داد . عجب چیز سنگینی بود داشتم با اسلحه فکر می کردم چه بازی بکنم که یک چیز سنگینی هم گذاشت روی سرم گفت:

-اینم کلاه حالا شدی یه سرباز انقلابی بارک الله . وایسا تا ازت یه عکسی بگیرم


۰ نظر
افشین نصیری بینش