معرفی و زندگی نامه و راه شهید حسین نصیری بینش

۵ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

22 دی ماه-2

 

اقای طالقانی که داشت خودشه از ما قایم می کرد فردا با خانم خدمت می رسیم ولی شما مرخصی بگیرید و بچه ها هم مدرسه نروند. صدای فاطمه از اتاق بلند شد مامان خداحافظی کرد و رفت سمت فاطمه من هم در را بستم و امدم توی هال روی مبل های سبز رنگمان نشستم . بابا تصادف کرده ! دیروز با بابا داشتیم صحبت می کردیم . یعنی چی شده ؟ بابا حالش الان چطوره . صدای مامان بلند شد که افشین زیر غذا را کم کن . تو مسجد هال بابا را می پرسیدند یعنی نامردا می دانستند بابا تصادف کرده اصلا بابا چرا رفت سیرجان ؟ خب بعد این همه سال که از زمان جنگ به بعد ما با هم نبودیم ما از سال 64 باز با هم زندگی می کردیم الان که سال 69 بود . افشین غذا سوخت مگه نگفتم غذا را خاموش کن نشستی هی به چی فکر می کنی ؟

در خانه باز شد بابا امد داخل خانه . سلام اهل البیت فاطمه خانم  .گفتم :سلام بابا مهدی امد پرید بغل بابا مهدی گفت سلام بابا .سلام عزیزم . بابا همینطوری که مهدی توی بغلش بود رفت به سمت اتاق خواب سراغ فاطمه .در حالی که با مهدی کشتی می گرفت و سعی می کرد فاطمه را ببوسد گفت : خانم گفتم که اقای شمخانی فرمانده نیروی دریایی شده ؟

مامان گفت : اره بابا گفتی . بابا مهدی را روی زمین گذاشت و رفت توی اشپزخانه همین طور که می رفت از من پرسید :

- افشین نماز  خواندی ؟

- اره بابا جان .

بعد به سمت مامان رفت و گفت :

-           اقا روی ایشان خیلی حساب می کند ، بعد فوت امام و از اول انقلاب ایشان ارزشی ترین  فرمانده ای که برای نیروی دریایی امده است و باید به ایشان کمک کنیم و وظیفه است.

-           خب توی عقیدتی سیاسی که شما دارید این همه کار می کنید .

-          - خب ...ای .....

مهدی از بابا اویزان شده بود و محکم کمر بابا را گرفت که صدای بابا را در اورد .

بابا گفت : پسر جان چی کار می کنی؟ وایسا تا خدمتت برسم

و بدو به دنبال مهدی دوید . من دیدم بابا داره دنبال مهدی می ره من هم به هوس افتادم با بابا یک کشتی حسابی بگیرم و راه افتادم رفتم سراغ بابا . بابا ورزش کار بود یک روز در میان ورزش می کرد و هیچ وقت این برنامه در طول این سالها ترک نشده بود . بابا برگشت و با هم مشغول کشتی شدیم . حسابی همدیگر  را مشت و مال دادیم . بعد بابا بلند شد و گفت:

-          اقا بسه دیگه اصلا شما دو نفر کارتان را انجام داده اید ؟

-          بله

-          خب حالا که انجام دادید فرداشب خانه نصرالله می ریم

-          اخ جان اقای صفایی و اقای رزاقپور هم هستند ؟

-          اقای رزاقپور رفته سیرجان خانم شنیدید اقای رزاقپور رفته سیرجان . قرار شده من هم بروم سیرجان برای کمک به سر و سامان دادن به پایگاه سیرجان

مامان از اشپزخانه بیرون امد و رفت به سمت بابا گفت:

-          کجا به سلامتی؟

-          والا ظاهرا با اقای شمخانی صحبت شده و یکی از کسانی که قرار شده جابجا بشود من هستم قرار شده مسئول دژبان پایگاه سیرجان بشوم  . چیزی که من فکر می کنم این است که از وقتی اقای خامنه ای رهبر شده اند قرار به تحول در نیروی دریایی است که من هم باید هر انچه در توان دارم انجام بدهم و از هیچی کم نذارم.

-          خب برنامه ما چی میشه

-          باید حالا برویم تا ببینیم چی میشه

بابا جور دیگه ای شده بود . خیلی خوشحال بود که داشت در این کار کمک بیشتری به این انقلاب بکند و این شد که حاج حسین عازم پایگاه سیرجان شد .

دو سه ماهی ایشان مشغول رفت و امد به سیرجان بودند . هر هفته می رفتند و جمعه ها بر می گشتند . ما از سال 64 دیگه به کنار بابا بودن عادت کرده بودیم از اول جنگ تا سال 64 که ما امدیم بوشهر بابا پیش ما نبود .

حالا قرار بود فردا برای دیدن بابا بریم تهران . با این فکر خوابیدم صبح که بیدار شدم نماز لب طلایی شده بود به سرعت وضو گرفتم و نمازم را خواندم  مامان بیدار بود داشت وسایل را جمع می کرد منو صدا کرد . رفتم پیش مامان

-          سلام

-          سلام . افشین یعنی بابات حلش چقدر خرابه نکنه دست و پاهاش اتفاقی برایش افتاده باشه؟ حسین اگر دست و پاهاش طوری شده باشه دیوانه می شه . ورزش نمی تونه بکنه. تو چی می گی

-          بابا هیچ طوریش نشده نگران نباش. تازه اقای طالقانی اگه چیزی شده بود می گفت .

-          حالا زود حاضر بشید تا بریم مهدی را بیدار بکن تا فاطمه را حاضر بکنم .

ساعت 8 صدای زنگ خانه امد . رفتم دم در اقای طالقانی با خانم طالقانی بود

-          سلام اقای طالقانی سلام خانم طالقانی

-          سلام

-          سلام افشین جان مامان کجاست؟

-          خانم طالقانی مامان تو اتاق خوابه حاضر شده پیش فاطمه است.

-          افشین حاضرین

-          اره اقای طالقانی

-          خب اتوبوس امده جلوی در بریم

-          اتوبوس امده جلوی در با ان همه مسافر

-          اره مشکل نداره که گفتیم مادرت حالش خوب نیست امد اینجا برو سریع حاضر شو وسیله ها را بیاور

مامان با خانم طالقانی امدند و فاطمه بغل مامان بود خانم طالقانی ساک مامان باهاش بود من هم با مهدی و یک ساک امدیم بیرون و رفتیم سوار اتوبوس بشیم. با مهدی از پله ها بالا رفتیم . از همکارهای بابا بعضی ها را شناختم سلام و علیک کردم و رفتیم انتهای اتوبوس که تنها جای خالی بود مامان هم امد انتهای اتوبوس . راننده اتوبوس امد گفت خانم نصیری بفرمایید توی بوفه جای مناسبی برای استراحت شماست همان جا استراحت کنید . اقای طالقانی امد گفت : خانم نصیری کاری ندارید؟ مامان گفت : نه اقای طالقانی فقط حسینکی می خواد عمل کنه؟ کدام بیمارستان تا به دادشهایش خبر بدهیم بیایند. اقای طالقانی مقداری مکث کرد و گفت : والا باید برسیم تهران تا بپرسیم کجا باید برویم. بعد رفت جلوی اتوبوس تا کنار اقای سنگ بهرام بنشیند. من تو اتوبوس حالم خراب می شد پس یک قرص ضد تهوع که خواب اور هم بود خوردم . و صندلی اخر نشستم. تعجب و نگرانی وجودم را گرفته بود . سنگینی نگاه هایی را حس می کردم ولی هیچی نمی فهمیدم . ما معمولا با بابا سر درس خواندن خیلی بحث می کردیم و بابا من را برای کمک به این انقلاب خیلی مورد خطاب قرار می داد و از من می خواست که با درس خواندن این کار را به نحو احسن انجام بدهم . بخاطر همین دلتنگیم شدید تر می شد. خانم طالقانی امد صندلی ان طرف جلوی بوفه نشست و با مامان شروع به حرف زدن کرد.

اتوبوس شروع به حرکت کرد و من سرم منگ شد و هوای سرد بیرون و هوای گرم اتوبوس و قرصی که خورده بودم من را به خواب وا می داشت . مهدی کنارم کنار پنجره نشسته بود و بیرون را تماشا می کرد و هیچی نمی گفت اصلا مهدی از شب قبل اصلا حرف نمی زد و دیگه هیچی نمی گفت . من خوابم برد .

خانم طالقانی با خودش خوراکی اورده بود من را بیدار کرد و گفت : افشین جان چیزی می خوری ؟ بیدار شدم دیدم مهدی داره لقمه ای می خوره مامان خوابیده بود کنار فاطمه و من هم تشکر کردم یک لقمه از خانم طالقانی گرفتم و به فکر فرو رفتم . اگر بابا همانطور که مامان می گفت دست یا پایش قطع شده باشد چطوری زندگی می کند؟ چطوری ورزش می کند؟ چطوری مسجد برویم؟ از جلوی ماشین صدای صحبت می امد. اقای سنگ بهرام که در بلوک قبلی ما زندگی می کردند با اقای طالقانی که از دوستان خانوادگی ما بود صحبت می کرد . ای خالق عزیز حتما در راه رفتن و حرکت کمکش می کنم و حتما با همدیگر مسجد می رویم . ای بابا چه فکر هایی می کنیم .مسیر را گذراندیم و به اراک رسیدیم . اراک یادش به خیر با بابا که می امدیم این مسیر که می رسیدیم دیگه تا همدان فاصله ای نداشتیم . تا همدان فاصله ای نداشتیم ؟ یعنی چی ؟ مسیر همدان یعنی چی ؟ برای چی به همدان می رویم؟ که یکباره صدای مامان به گوشم رسید ،مامامن گفت : ما داریم همدان می رویم؟ برای حسین اتفاقی افتاده؟ اقای طالقانی ؟ شما را به خدا برای حسین اتفاقی افتاده؟ که صدای گریه اقای طالقانی بلند شد . وای خدای من همه چیز تمام شده. همه چیز جلوی چشمانم می گذشت بابا – خنده بابا- مسجد رفتن با بابا – کشتی گرفتن – نصیحت کردن ها – ورزش کردن ها- ای خالق عزیز بابا امد پیش شما ؟ تنها ماندیم ؟ عمر زندگی بعد از شروع جنگ ما 5 سال شد ؟ تمام ؟ اشکها ، اشکها ، حالا نه ، الان وقتش نیست . صبر کن مامان نگاه می کند مهدی نگاه می کند همه نگاه می کنند الان نه  الان نه ....

ای وای تمامی اهل اتوبوس سیاه پوشیدند. همه خبر داشتند ما هیچ . ای بابا همه از اول خبر داشتند و هیچ نگفتند عجب تحمل و صبری داشتند . کم کم داشتیم می رسیدیم همدان

-          افشین جان بیا ادرس بده . اقای طالقانی گفت

-          خب برویم سمت خیابان صدف . کوچه شهید قهرمانی

یا علی پیش مادر(مادر بزرگ بابا) و خانم زهرا (مادر بابا)و اقاجان (پدر بابا) چی کار کنم ؟ باز صبر کنم ؟ باز گریه بی گریه . اره مهدی را دریاب خیلی تو خودش رفته عجب سختی می کشه خدا کمکمان کن.

اتوبوس سر کوچه نگه داشت همه پیاده شدند من و مامان و مهدیی هم با فاطمه بلند شدیم پایین برویم مامان به من می گفت : افشین جان چه بلایی سر ما امد ؟ افشین بابا نمی اد؟ چرا گریه نمی کنی ؟

افشین خودت را نگه دار صبر کن صبر کن حالا نه . رسیدیم در خانه اقاجان . صدای یا حسین از خانه حاجی بلند شد . خانم زهرا – بغل مادر – عمو محسن – عمو علی –  با صدای بلند بغل عمو حبیب اینها اتفاقی بود که همه پشت سر همدیگر اتفاق افتاد من و مهدی هاج و واج مانده بودیم صدای گریه از همه جا می امد . زن عمو ها همه ناراحت و نگران بودند. همه اهل کوچه امده بودندخانواده شهید قهرمانی همه اهل کوچه ، اهل مسجد امیر المومنین که بابا وقتی همدان می امدیم حتما باید نمازش را در مسجد و به پیش نمازی اقای جوادی می خواند و ما را با این فرهنگ اشنا کرد . من نشسته بودم در نقطه دید همه من و مهدی قرار گرفته بودیم و ای خیلی سخت بود . عجب حالتی بود تمام زورم را گذاشته بودم تا گریه نکنم . رفتم توالت تو حیاط و حالا وقتش بود زدم زیر گریه های های گریه کردم.

فردا قرار شد بریم تشیع جنازه بابا تو سیرجان تیر خورده بود اقای رزاقپور گفت :درجه داری بوده که بابت اعتیاد اخراج شده بوده و رفته بوده فرمانده پایگاه را با تیر زده بوده بابا به عنوان فرمانده دژبان توی ماشین جیپ بوده این درجه دار را دیده بوده و با آن وضعیت نابسامانی که داشته و اسلحه در دستش بوده از نامبرده سوال می کند که این جا چکار می کند و ان اسلحه تو دستش چیه؟ که می خواهد از ان اسلحه را بگیرد که شلیک می کند و با عبور گلوله از دست راست و شکافتن سینه منجر به شهادت بابا می شود و الان دستگیر شده و زندانه.

ای خالق من فارق از این اتفاقاتی که افتاده بهانه برای به سوی شما امدن چه زیباست. چه شبهایی که ایشان با شما راز و نیاز می کرد و دوستان خود را  به اقامه نماز شب وا می داشت . چه سیر و سلوکی ایشان پیمود . در خرمشهر با دشمن بعثی و بعد در بندر امام و بعد بوشهر  عقیدتی سیاسی . خدایا چه راهی را برای ما به نمایش گذاشت ایشان. چه عرصه ای را برای ما قرار داد تا در این راه و عرصه شما را بشناسیم ، بفهمیم ، ببینیم  و در سایه لطف شما ارتزاق کنیم و در این راه برای دیگران کمک حال باشیم . ما را با مسجد آشنا کرد .

 پدرم چگونه در راه مسجد قدم بگذارم که جای جای ان خاطره توست . خاطره با شما بودن در روی دوچرخه و رکاب زدن با سختی تا مسجد . خاطره دوچرخه سواری که پسرش را در ترکش سوار می کرد و دوچرخه را با توجه به قد پسرش تنظیم کرده بود و خودش یه سختی می توانست رکاب بزند . اه ای اشک مرا امان بده مرا امان بده . ببین دیگران را که مرا نظاره می کنند و با حساب و کتاب سختگیری شما بخاطر درس از من ، مرا اسوده خاطر از رفتن شما می پندارند .امان بده تا در جای خلوتی به دور از چشم اغیار کاسه صبر را سر بکشم و خود ابی باشی تا کاسه صبر را لبریز از نوشداروی هجران کنی.

روز موعود فرا رسید . روز وداع با پدر نسیم سرد در همدان وزیدن گرفته بود و با دلهای ما همنوازی می کرد و تسلی دل ما شده بود . خیل مردم تسلیت گویان ، فریاد زنان در رسای این شهید به حرکت در امده بودند و من و مهدی و مامان به ارامی فارغ از حضور دیگران با پدر نجوا می کردیم . مارش نظامی ، رژه همکاران ارتشی از نیروی زمینی و نیروی دریایی و سپاه همه وهمه خود تصویری  بجامانده از ان واقعه دردناک در ذهن من  است . تصویری که با غسل ایشان و عزاداری عموها و خانواده و همکاران عجین شده و سیاه و سفید می نماید .

صدای یا حسین ابن رمضان در گوشم پیچید دست بر بازوی پدر داشتم و تلقینی سراسر از غم بر من موستولی شده بود.  من پدرم را تکان می دادم  یا ایشان بود که من را به راه خود فرا می خواند ؟ این تلقین از برای من بود یا برای ایشان ؟ گویی خود مرا ، چنان روزهای  واپسین نصیحت می کرد که:

-          پیامبرت کیست ؟

-          امامت کیست ؟

-           کجایند ان بزرگواران ؟

-           می دانی نکیر و منکر می ایند ؟

 و گفتند و من هم گفتم ، خواندند من هم خواندم، سرودند من هم سرودم شعر ملاقات با خدا را ، مرثیه پیمان با پدرم را ، قراری برای ادامه راه ایشان ، شروعی برای تلاش در خط انقلاب بودن با تمام توان .

تمام شد. بوسه ای برگونه پدرم زدم و بالا امدم . هیچ نمی شنیدم . هیچ . که این هیچ همه چیز بود. و این هیچ فقط در خاطرم از ان روز برجامانده و مشتی خاک از مزار پدرم . پدر عزیزم .  پدر مهربانم . که در اخرین لحظه همه ما را به خدا سپرد .

اکنون 28 سال از ان واقعه می گذرد.  22 دی سال 1369 امروز جلوی سیل اشک را نمی گیرم که در تهاجم غیر نیستم و خودم هستم و خدای خودم .

امید دارم طی طریق در راه امام و شهدا ، نعمتی همیشگی  از جانب پروردگارم برای خود و خانواده وهم میهنانم باشد .

 

 

۰ نظر
افشین نصیری بینش

23 دی 69 سالروز شهادت پدر

 

سلام

امروز خیلی بی قرارم .

داشتم نگاه می کردم به تقویم 22 دی ماه .

ای خدا  چه خبر است ؟ یعنی یادم رفته ؟ فراموش کردم.

شب بود و باران می امد . فاطمه خوابیده بود.مامان تو اشچزخانه  داشت کار می کرد من هم داشتم در کنار کتابهای درسیم تلویزیون نگاه می کردم . مهدی مهدی اهان بازی می کرد. درسهایش را نوشته بود و رفته بود تو اتاقش داشت بازی می کرد .

بابا که بوشهر بود با هم سوار دوچرخه می شدیم خب من کلاس سوم دبیرستان بودم قدم هم بلند بود . دوچرخه 28 هندی ، از همان دوچرخه ترمز فلزی ها ، را راه می انداختیم و برای نماز با عجله پا می زدیم به سمت مسجد ، البته با بابا ، من کجا می نشستم ؟ معلومه روی زین و حاج حسین ترک بنده جلو می نشست . حالا چطور اطمینان می کرد الله و اعلم. راه می افتادیم با جناب سروان نصیری از کوچه های پایگاه دریایی بوشهر به سمت مسجد پایگاه.توی راه تعریف می کردیم و جناب سروان می گفت: دِ یالا زودتر پا بزن مگر نان نخوردی ؟ الان اذان می شه و نمی رسیم . ای بابا باز این بابای ما گیر داد . بابا گفت : نندازیتمان تو جوب گفتم : چشم حاج اقا اصلا بیا شما بران ای دوچرخه ره بابا گفت : خیلی بهت خوش می گذره . زود باش دیر شد . و باز من پا زدم . این مسجد دور شده یا من خسته شدم و یا هردو . سلام حاج حسین صدای اقای صفایی بود چرخ دوچرخه کورسی رادیدم و بعد رسید کنارم . گفتم : سلام  بابا گفت : سلام محمد جان چطوری اقای صفایی  جواب سلام منو داد . بعد با لبخندی گفت: اینطوری که می ایید می رسید به مسجد . که یک دفعه یک سری خانم بد حجاب دید از روی غیظ گفت : کفن دکنه الهی بابا گفت : بابا خون خودت الوده نکن باید با فرماندهی صحبت کنیم تابلو داخل پایگاه بزنن برای رعایت حجاب و با عقیدتی سیاسی هم صحبت کنیم ببینیم چکار می شه بکنیم . از نصرالله (طالقانی) خبر نداری؟

اقای صفایی گفت : نه فکر کنم امشب کشیکه

بابا گفت : محمد جان شما سریع برو ما می اییم

من در فکر بودم خوب به این اقایان خوش می گذرد .

صدای زنگ خانه امد بلند شدم رفتم دم در خانه . در باز کردم اقای طالقانی با یکی از همکاهای بابا بود .سلام کردم

اقای طالقانی گفت : سلام افشین مامان هست ؟

گفتم : اره فرمایشی بود ؟

اقای طالقانی گفت : بگو مامان بیاد

رفتم داخل به اهستگی  گفتم : مامان . مامان

مامان گفت : چیه چکار داری ؟

گفتم :اقای طالقانی امده جلوی در کارت داره.

مامان چادرش را پوشید رفت جلوی در

آقای طالقانی گفت :سلام خانم نصیری

مامان گفت : سلام اقای طالقانی خیر باشه خبری شده این موقع شب تشریف اوردید . خانم طالقانی خوبه

اقای طالقانی گفت: سلام می رسانه چیزی نیست . حسین تو سیرجان تصادف کرده بردنش تهران فردا عمل داره حاضر باشید با اتوبوس نیروی دریایی که فردا می ره تهران بریم

مامان هاج و واج نگاه می کرد اهسته گفت : یا صاحب الزمان کجا تصادف کرده ؟ برای چی تصادف کرده ؟ کی اینطوری شده؟حالش خیلی خرابه؟

اقای طالقانی که مستاصل شده بود و دنبال یک سری جواب ساده محکم و تمام کننده بود نگاهی به همکار بابا کرد و گفت : والا من چیزی نمی دانم اقای رزاقپور زنگ زده و گفته اینجوریه . خب انشالله کارتان را بکنید فردا می رویم. فرمایشی ندارید خدا حافظ. با همکار بابا راه افتادند که بروند

مامان گفت:  چه ساعتی باید اماده باشیم

ادامه دارد....

 

 

۰ نظر
افشین نصیری بینش

توکل

سلام

یادم می امد پدرم وقتی می خواست از خرمشهر ما را راهی کند با عمویم به سمت همدان توی ماشین نشستیم پیکان زرد رنگ عمو محسن روشن شد زن عمو یم و عباس جلو نشستند و مامان و مهدی و من عقب نشستیم

مامان گفت :حسین ما کجا بریم

بابا گفت به خدا می سپارمتان

و ماشین راه افتاد و در گیر و دار صدای گلوله از جای جای شهر از کنار شط راه افتادیم و با سرعت از شهر خارج شدیم من داشتم بیرون را نگاه می کردم و کارون را می دیدم و کم کم نگاهم به جاده و حضور بابا خشک شد .

داشتم به جاده نگاه می کردم و از پنجره اتوبوس به سمت تهران در حرکت بودیم . اتوبوس نیروی دریایی از بوشهر راه افتاده بود . گفته بودند بابا در تهران بخاطر تصادف بستری شده است ما هم داشتیم می رفتیم ان سمت . به خرم اباد رسیدیم که ماشین به سمت ملایر چرخید و مادرم ناله ای سر داد که :به سمت همدان می روید ؟ حسین طوریش شده است دروغ می گویید؟ هیچ کس جوابی نداد . من هاج و واج نگاه می کردم و مادرم با فاطمه در بغلش شروع به گریه کرد و خانمهای همکارای پدرم امدند و من فهمیدم به خداسپرده شده ام و چه خدایی . نگاهم را به سمت پنجره بیرون اتوبوس انداختم و کوهها را نگاه می کردم .

در ماشینم نشسته بودم و داشتم از شیشه به مسیر نگاه می کردم و  می رفتم به بانک . چند ماه پیش از همه جا نا امید شده بودم  ولی حضور در تعاونی به عنوان هیات مدیره و مدیر عامل و شروع پروژه شکریه برای من که از سیستم سازمان عمران خارج شده بودم و هنوز کارکنان سازمان به من اطمینان داشند ، جای تعجب بود . و متعجب تر شدم که توانستیم پروژه ای پس از 10 سال توقف ، شروع به ساخت کنیم و تازه برای سهمم هم مشتری پیدا بکنم و برای قسط وامی راکه بایدپرداخت می کردم راه حلی پیدا کردم و از شیشه خیابان را نگاه می کردم .

دستم یخ کرد ولی کف دستم را روی سنگ کشیدم . حسین نصیری بینش . منم حسین نصیری شهید حب وطن . حاجی سلام ما را به خوب کسی سپردی حاجی دمش گرم . خیلی حواسش به ما بوده و هست . دستم رابلند کردم که نسیم پاییز همدان دستم را نوازش داد . بلند شدم سنگ بالای مزار پدرم که عکس حک شده روی ان بود را بوسیدم و گفتم نوکرم باز منو بسپار به خودش حاجی.

Bildergebnis für ‫توکل‬‎

۰ نظر
افشین نصیری بینش

تلاش

سلام

Image result for ‫اقتصاد پویا‬‎

با تمام توان کوشیدن برای اینکه بتوانیم در این وانفسای جنگ اقتصادی کمکی هر چند ناچیز به این کشور بکنیم.

یعنی تلاشی مبتنی بر فکر و همت عالی برای قدم به قدم در راستای پیروزی اقتصادی پیش رفتن.

یعنی هر کسی در هر کاری که می باشد فکری نو ا تفکری جدید برای به حرکت در اوردن اقتصاد این مملکت داشته باشد.

اگر پدر من می گفتند در اینده بچه ها درباره جنگ از ما می پرسند و ما چه جوابی داریم بدهیم ؟ خب بچه های ما هم از ما می پزسند که شما برای این اقتصاد  و جنگ اقتصادی چه کرده ایم .

اما مدیون نمانیم . دولت با این اقتصادی که درست کرده است همه چی را به مصیبت رسانده

 

Image result for ‫اقتصاد دولتی‬‎

 

۰ نظر
افشین نصیری بینش

سوره عنکبوت


سلام

امروز خیلی اوضاع جالب نبود نتوانستم فکرم را متمرکز کنم یاد پدر افتادم

قران

بزرگوارا (اهدنا الصراط المستقیم).حاج حسین هر روز قران را تلاوت می کرد و خود ایشان بعد از انقلاب یکی از مدرسین عقیدتی سیاسی ارتش شد .

تدریس قران خود خاطره و حادثه ای بریاد ماندنی از ایشان برای ما بود .

حال می فهمم معجزه بودن این ایات و عاشق شدن پدر به مطالعه هر روزه قران از چه بود

پناه به قران  و ائمه در شرایط سخت روزگار رهایی از خود و وصول به حضرت حق می باشد.

کنکور ارشد که جز همان رمز یازهرا بوده ایستادگی می طلبد و شروع آن برنامه با تحقیقات همزمان میسر می شود .

خب در این مسیر دشواری ها و کمبود ها و کاستی هایی هست که با توکل و توسل و و تفکرو تلاش به سر منزل مقصود می رسد .

ایه امروز 57 سوره بقره .حکایت بنی اسرایل و نعمتهایی را که پروردگار برای  ایشان نازل کرده اند می باشد و در اخر حضرت حق ستم را از ناحیه خود بنی اسراییل می دانند . (حرکت باید الهی باشد)

راستی زیباست هر روز را با یک ایه شروع و یا حتی حفظ کنیم و معنی این ایه را در زندگی متبلور کنیم

انشا الله که بتوانیم این برنامه را اجرایی کنیم و مرضی رضای خود ایشان باشد.

۰ نظر
افشین نصیری بینش