سلام

یادم می امد پدرم وقتی می خواست از خرمشهر ما را راهی کند با عمویم به سمت همدان توی ماشین نشستیم پیکان زرد رنگ عمو محسن روشن شد زن عمو یم و عباس جلو نشستند و مامان و مهدی و من عقب نشستیم

مامان گفت :حسین ما کجا بریم

بابا گفت به خدا می سپارمتان

و ماشین راه افتاد و در گیر و دار صدای گلوله از جای جای شهر از کنار شط راه افتادیم و با سرعت از شهر خارج شدیم من داشتم بیرون را نگاه می کردم و کارون را می دیدم و کم کم نگاهم به جاده و حضور بابا خشک شد .

داشتم به جاده نگاه می کردم و از پنجره اتوبوس به سمت تهران در حرکت بودیم . اتوبوس نیروی دریایی از بوشهر راه افتاده بود . گفته بودند بابا در تهران بخاطر تصادف بستری شده است ما هم داشتیم می رفتیم ان سمت . به خرم اباد رسیدیم که ماشین به سمت ملایر چرخید و مادرم ناله ای سر داد که :به سمت همدان می روید ؟ حسین طوریش شده است دروغ می گویید؟ هیچ کس جوابی نداد . من هاج و واج نگاه می کردم و مادرم با فاطمه در بغلش شروع به گریه کرد و خانمهای همکارای پدرم امدند و من فهمیدم به خداسپرده شده ام و چه خدایی . نگاهم را به سمت پنجره بیرون اتوبوس انداختم و کوهها را نگاه می کردم .

در ماشینم نشسته بودم و داشتم از شیشه به مسیر نگاه می کردم و  می رفتم به بانک . چند ماه پیش از همه جا نا امید شده بودم  ولی حضور در تعاونی به عنوان هیات مدیره و مدیر عامل و شروع پروژه شکریه برای من که از سیستم سازمان عمران خارج شده بودم و هنوز کارکنان سازمان به من اطمینان داشند ، جای تعجب بود . و متعجب تر شدم که توانستیم پروژه ای پس از 10 سال توقف ، شروع به ساخت کنیم و تازه برای سهمم هم مشتری پیدا بکنم و برای قسط وامی راکه بایدپرداخت می کردم راه حلی پیدا کردم و از شیشه خیابان را نگاه می کردم .

دستم یخ کرد ولی کف دستم را روی سنگ کشیدم . حسین نصیری بینش . منم حسین نصیری شهید حب وطن . حاجی سلام ما را به خوب کسی سپردی حاجی دمش گرم . خیلی حواسش به ما بوده و هست . دستم رابلند کردم که نسیم پاییز همدان دستم را نوازش داد . بلند شدم سنگ بالای مزار پدرم که عکس حک شده روی ان بود را بوسیدم و گفتم نوکرم باز منو بسپار به خودش حاجی.

Bildergebnis für ‫توکل‬‎