معرفی و زندگی نامه و راه شهید حسین نصیری بینش

امدیم


۱ نظر
افشین نصیری بینش

روز پدر


سلام بر حسین نصیری

سلام بر شهید راه خدا

سلام بر حسینی که از مولایش حسین تاثیر گرفت و به رهبرش با دل و جان لبیک گفت .

سلام بر پدر که هر چه دارم از او دارم و هر چه هستم از صدقه سر دعا و نگاه اوست.

سلام بر پدر که جای جای زندگیم  مالامال از تفکرات و مملو از بودنش و سرشار از بوی ایشان است .

حاجی پلاکت رابرگردنم می آویزم و با سر فرازی خود را مدیون شما و همه شهدا می دانم و اجازه عبور و مرور به این زندگی رابا فکر شما می دانم.

۰ نظر
افشین نصیری بینش

دلیل تاخیر

سلام چند روزیه دارم تحقیقاتی انجام می دهم تا اطلاعات درست و مناسبی برای این روایت ثبت کنم باشد که قبول افتد

۰ نظر
افشین نصیری بینش

قسمت 6

 وقتی  با بابا  ناهار می خوردم دیدم بابا در فکر بود یعنی فکر چی بود . ناهار قرمه سبزی خوشمزه که برنج قلمبه اش خود نمایی می کرد و حسابی با لوبیا ها خوشمزه می شد. بابا را نگاه کردم به کن لبخندی زد و مقداری از ته دیگ توی بشقابش  برای من گذاشت با ولع به خوردن غذا ادامه دادم در حال خوردن غذا بودم که صدای باز شدن در آمد و بعدش صدای کوبیدن پا آمد "ترق"

-جناب نصیری

-بله

-از اتاق بی سیم کارتون دارند.

-باشه آمدم . پسر جان غذاته بخور تا بیام

-سرکار حسنی بیا پسر جان ببینم

-جانم سرکار نصیری

-مواظب افشین باش تا برم گمرک مشکل پیدا شده اگر دیر شد ببرش کوهدشت تحویل مادرش بده با سرکار علوی هماهنگ باش

-چشم

بابا رفت . هنوز نرفته دلم براش تنگ شد . می دانستم اگر بابا را صدا کنم فایده نداره یا بگم می ام اصلادیگه نگو بابا حرفش یک کلام بود. دیگه ناهار به من مزه نمی داد . سرباز حسنی گفت :

- افشین جان بلند شو با هم بریم

بلند شدم . دستم را گرفت برد اتاق بی سیم . بابا داشت با بی سیم صحبت می کرد

-حاجی الان می آییم .

-بچه های سپاه دارند درگیر می شوند. شما هم بیایید.

-الان می آییم

بعد بابا به یکی از سربازها رو کرد و گفت : جناب سروان خلیلیان کجاست؟

-فکرکنم اتاق خودشان هستند.

بابا به سرعت به بیرون از اتاق رفت و  وقتی که می رفت دستی به سر من کشید . آقای حسنی گفت: بیا افشین جان بریم اون اتاق کناری

صدای بابا می آمد : سریع حاضر بشید اسلحه و خشاب اضافی و سریع

چند نفر از سربازها سریع آماده می شدند و بدو بدو به سمت زیر زمین می رفتند . سرباز حسنی دستم را گرفته بود و با هم داشتیم به انتهای سالن می رفتیم . از جلوی عکس امام خمینی رد شدیم رفتیم آخر سالن بابا سریع آمد سراغ من و گفت : بابا جان با آقای حسنی برو خانه تا من بیام مامانت تنهاست . بعد رو کرد به سمت آقای حسنی و گفت :  

-این بچه را با ماشین دژبان ببر خانه ما

-چشم قربان

۰ نظر
افشین نصیری بینش

قسمت 5

یه مقداری که بازی کردم را ه افتادم با آقای محمدی رفتم بیرون از ساختمان دژبان. بابا داشت با تلفن صحبت می کرد تو محوطه گوسفند داشتند . سربازها همگی تقریبا آماده بودند . رفتم سمت دفتر پدرم می گفت :آقای قطب زاده کی می آید ؟ باشه آماده می شویم... باشه مسلح مِاییم... این جنگی که بین عرب و عجم راه انداختند آخر و عاقبت نداره کاره عراقه...... باشه آماده باشیم ..... یاعلی خداحافظ....

-          به به آقازاده، افشین گشنه نیستی

-          چرا

-          الان غذا می آورند.

بابا سرکار علوی را صدا کرد. یک نفر با لباس سبز رنگ آمد تو و احترام نظامی گذاشت و گفت :

-          جانم جناب نصیری

-          آقا غذا آوردند

-          بله قربان

-          خب باشه میام

بابا بلند شد دست منو گرفت و با هم رفتیم بیرون اتاق . توراهرو سربازها احترام می گذاشتند و یک لبخدی به من می زدند منم جوابشان را با لبخندی می دادم . رفتیم سمت آشپزخانه پسر عاشق غذای توی دیگ دژبان بودم . برنجاش خمیر و گندله ای می شد عجب مزه ای می داد  سرباز های سر دیگ تا بابا را دیدند بلند شدند احترامی گذاشتند و یکی شان گفت

-          جانم جناب نصیری

-          غذای منو تقسیم کن یه مقداری برای این بچه بریز توی یک ظرف بقیه سهم منو هم تو یک بشقاب بده بیار اتاقم

-          چشم جناب نصیری

به زور قد بلندی کردم تو دیگ دیدم بابا دمش گرم برنج بود با ...با.... آن طرفتر نگاه کردم چیزی ندیدم بو کشیدم به به قرمه سبزی گفتم

-          بابا از آن قلمبه ها هم برام بذار

-          باشه . حسنی یه ذره از ته دیگشم برامان بذار همدانی جماعت ته دیگ خوره

-          چشم جناب نصیری

-          جناب نصیری یه عرضی داشتم

-          بفرما

-          من امروز یک مقداری حالم خوب نیست فردا از ورزش ما را معاف کنید.

-          عزیرم ورزش خوبت می کنه ، فردا صبح حتما باید بیای چنان حالت را سرجا می آرم که اصلا وقت نکنه نا مساعد بشه

-          دیدی گل شد سرت حسنی گفتم به جناب نصیری نگو من همشهریمانه میشناسم از هرچی بگذره از ورزش هرگز

-          خودته لوس نکن عباسی فردا نوبت دراز نشست و دو صحرایی ببینمم چه می کنی

حسنی خندش گرفت با کف دست زد تو کله عباسی گفت:

-          ببین عزیزم حالت جا می آید حسابی

بعد در گوش عباسی یه چیزی گفت که عباسی یه نگاهی از روی عصبانیت به حسنی کرد و با چشم براش خط و نشان کشید .

۰ نظر
افشین نصیری بینش